می گفت: من اینجا آمده ام تا بجنگم، این سه یا چهار لیتر خونی که در بدن دارم را به خاطر اسلام، هر جا که لازم باشد می ریزم و با کمال میل جانم را فدا می کنم
به یاد شهید حسین اسکندرلو ، شیر جبهه ها
حاج حسین اسکندرلو، در جنگ به شیر جبهه ها معروف بود، فرمانده 24ساله ای که نیروهایش برایش جان می دادند و او جان در گرو جانان داشت، آرزوی شهادت دعای هر لحظه اش بود و عشق به ولایت در وجودش شعله می کشید.
درحال حاضر پایگاه بسیجی در جنوب تهران به نام او مزین شده است و بچه های این پایگاه جوانان و نوجوانانی هستند که حاج حسین را ندیده ولی شیفته و عاشق او هستند و برای زنده نگه داشتن نام او هرساله نیمه های اردیبهشت با برگزاری مراسمی یاد و خاطره او را گرامی داشته و به زبان آوردن نام او را مایه فخر و مباهات خود می دانند. نامی که گمنام ماند و جاودانه.
حسین در تاریخ 21/2/1341 در خانواده ای مذهبی و مستضعف در جنوب تهران چشم به جهان گشود دوران تحصیل را با هوش و استعدادی بی نظیر می گذراند. وی در زمان نوجوانی با شور و اشتیاق فراوان وارد صحنه های مبارزه علیه شاه و رژیم سلطنتی شد و در روز پیروزی انقلاب اسلامی از جمله اولین کسانی بود که با تصرف پادگان تسلیحاتی به مردم کمک کرد. با شروع جنگ تحمیلی حاج حسین راه خود را دفاع از انقلاب و آرمان هایش قرارداد و به سوی جبهه ها شتافت. او بارها در جبهه مجروح و شیمیایی شد ولی هربار مصمم تر برگشت و سرانجام در عملیات سیدالشهدا در سال65 به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
همرزمان و فرماندهان از تواضع و فروتنی اش می گویند از اینکه مهم ترین نکته اخلاقی اش بصیرت بالا و عشقی بود که به ولایت داشت.
همیشه در کلامش از مقتدایش می گفت و جانش را برای ولایت می داد.
عاشق شهادت بود و همیشه این آرزو را از خدای خود طلب می کرد، همیشه خود را به بچه هایی که در حال شهادت بودند می رساند و در آن لحظه های آخر به آنها التماس دعا می گفت که دست ما را هم بگیرید. در بیانش خلوص لحن یک عاشق موج می زد
از فرماندهی دسته تا فرماندهی گردان، اقتدار فرماندهی اش کارساز موقعیت هایی دشوار بود. با قبول مسئولیت گردان علی اصغر(ع) این گردان از بهترین گردانها بود. همیشه مسئولیت کارهایی که احتیاج به دقت نظر و ابتکار عمل و تفکر داشت به حاج حسین محول می شد. دریایی از مروت و مردانگی بود و هرآنچه می دانست و تجربه می کرد را به همه بچه ها منتقل می کرد، همیشه رزمنده ها دور او حلقه زده و از طریق حاج حسین از آموزش های تاکتیکی خوبی برخوردار می شدند.
وجودش درهر موقعیتی به بچه ها روحیه می داد و با حضورش همه آرامش و هماهنگی داشتند. حاج حسین از نیروهای محوری لشکر بود که در طراحی عملیات، نظرات و ابداعات بسیار مؤثری داشت و حتی عقاید و نظراتش بر روی فرمانده گردان های دیگر نیز تأثیرگذار بود. اگر در انجام عملیاتی احتیاج به موافقت فرمانده گردان ها بود ابتدا از حاج حسین نظر می پرسیدند و فرماندهان دیدگاههای او را تأیید می کردند.
عاشق شهادت بود و همیشه این آرزو را از خدای خود طلب می کرد، همیشه خود را به بچه هایی که در حال شهادت بودند می رساند و در آن لحظه های آخر به آنها التماس دعا می گفت که دست ما را هم بگیرید. در بیانش خلوص لحن یک عاشق موج می زد و می گفت: من اینجا آمده ام تا بجنگم، این سه یا چهار لیتر خونی که در بدن دارم را به خاطر اسلام، هر جا که لازم باشد می ریزم و با کمال میل جانم را فدا می کنم.
عملیات در فکه با رمز مقدس یا سیدالشهداء، آغاز می شود و همه بچه های لشکر شجاعانه می جنگند، حاج حسین رشادت های خود را کامل می کند و سرانجام چند ساعت پس از شروع عملیات خبر شهادت حاج حسین اسکندرلو به گوش فرمانده لشکر می رسد، خبر خیلی تلخ و جانسوزی بود و فرمانده لشکر از افراد مطلع می خواهد به بچه های دیگر خبر ندهند و هر کس پرسید بگویند حاج حسین مجروح شده است. فرمانده می دانست خبر شهادت حاج حسین، فرمانده قهرمان گردان علی اصغر(ع) باعث از دست دادن روحیه بچه ها است.
حاج حسین اسکندرلو، عشق بچه های لشکر01 سیدالشهدا است.
نامش حسین، نام گردان تحت امرش «حضرت علی اصغر(ع)» از لشکر 01 سیدالشهدا و در نبردی عاشورایی در عملیات سیدالشهدا در فکه به سوی شهادت شتافت.
مادرش از دوران کودکی اش می گوید: زمانی که برایش کفشی نو خریده بودم، حسین وقتی فهمید کفشها متعلق به اوست به زمین خاکی محله رفته و کفشها را خاکی و کثیف کرده و برمی گردد. مادر با ناراحتی علت را از او می پرسد، در جواب مادر می گوید: من از اینکه کفش نو بپوشم خجالت می کشم خواستم کثیف باشد تا کسی نفهمد کفشهایم نو است.
از لابه لای خاطرات حاج حسین، مادر ماجرای اخراج از کلاس اول دبستان را تعریف می کند، آن روز وقتی حسین به خانه می آید با ناراحتی می گوید من دیگر به مدرسه نمی روم، مادر علت را جویا می شود، حسین می گوید: معلممان در کلاس بافتنی می بافت و من گفتم شما اینجا هستید که به ما درس بدهید نه اینکه بافتنی ببافید! معلم هم از این حرف عصبانی شده و مرا از کلاس اخراج کرد. مادر فردای آن روز به همراه حسین، نزد مدیر مدرسه می روند، معلم به شدت از دست او عصبانی است و اجازه ورود به کلاس نمی دهد. حسین به مدیر می گوید: شما باید بدانید در کلاس هایتان چه می گذرد. مدیر اندکی تأمل می کند و پس از تحسین او را به کلاس بازمی گرداند. مادر از قناعت مثال زدنی اش تعریف می کند از رفتار و روحیاتش که بی نظیر و بی همتا بود.
به یاد دارم که در آخرین روزها همه متوجه تغییر حالت او شده بودند، کسی که در جمع شلوغ می کرد و همه را می خنداند، حالا آنقدر ساکت شده بود که توجه همه را جلب کرده بود. غذایش را کامل نمی خورد و با کسی حرف نمی زد. انگار که به زحمت آنجا نشسته باشد، یک بار سر سفره گفتم: حاجی قبلا اولین نفر سر سفره می نشستی و آخرین نفر بلند می شدی، چرا اینطور شده ای و کم غذا می خوری؟ گفت باید خود را با شرایط جبهه سازگار کنم، نباید چیزی را بیشتر از دیگران مصرف کنم
برادرش عباس اسکندرلو از علاقه مندی های بچه های جنگ به حاج حسین روایت می کند و معتقد است یکی از ویژگی کم نظیر او این بود که در مواقع عملیات اولین کسی که با دشمن مواجه و درگیر می شد حاج حسین بود. او همیشه جلودار نیروهایش بود. عباس از خاطره ای می گوید در زمان عملیات خیبر، اسفند 62 زمانی که برای گذراندن امتحانات خود از کردستان به تهران آمده بودم روزی در منزل مشغول درس خواندن بودم که درب خانه را زدند وقتی درب را باز کردم با صحنه عجیبی مواجه شدم، حسین را دیدم با لباسی خاک آلود و حالتی غیرطبیعی وارد منزل شد، من و مادرم تا لحظاتی شوکه شده بودیم تا اینکه تعریف کرد که دیشب در عملیات خیبر موج انفجار او را گرفته و با هواپیما به بیمارستان فیروزگر تهران منتقل کرده اند، می گفت: از بیمارستان فرار کردم و آمدم خانه! آن شب وقتی دوستانش برای دیدنش آمدند شرح عملیات را تعریف کرد و من نیز می شنیدم، می گفت؛ دشمن برای بازپس گیری جزیره مجنون پاتک سنگینی کرده بود، به گردان مأموریت دادند که هر طور شده باید مانع پیشرفت دشمن بشود، وقتی وارد جزیره شدیم شلیک تیربارهای دوشکای دشمن دائم روی سر بچه ها بود و آتش طوری بود که همه زمین گیر شده بودند. به ناچار بلند شدم و آر پی چی را از دست آرپی چی زن گرفتم رفتم سمت تانکی و با شلیک آرپی چی به یکی از تانکها و انفجار تانک، ناگهان تمام گردان یک جا بلند شدند و تکبیرگویان به سمت دشمن هجوم بردند. آن شب بچه ها توانستند حدود 60 تانک دشمن را منهدم کنند.
برادر حاج حسین این گونه ادامه می دهد:
به یاد دارم که در آخرین روزها همه متوجه تغییر حالت او شده بودند، کسی که در جمع شلوغ می کرد و همه را می خنداند، حالا آنقدر ساکت شده بود که توجه همه را جلب کرده بود. غذایش را کامل نمی خورد و با کسی حرف نمی زد. انگار که به زحمت آنجا نشسته باشد، یک بار سر سفره گفتم: حاجی قبلا اولین نفر سر سفره می نشستی و آخرین نفر بلند می شدی، چرا اینطور شده ای و کم غذا می خوری؟ گفت باید خود را با شرایط جبهه سازگار کنم، نباید چیزی را بیشتر از دیگران مصرف کنم.
عملیات در فکه با رمز مقدس یا سیدالشهداء، آغاز می شود و همه بچه های لشکر شجاعانه می جنگند، حاج حسین رشادت های خود را کامل می کند و سرانجام چند ساعت پس از شروع عملیات خبر شهادت حاج حسین اسکندرلو به گوش فرمانده لشکر می رسد، خبر خیلی تلخ و جانسوزی بود و فرمانده لشکر از افراد مطلع می خواهد به بچه های دیگر خبر ندهند
بسیاری از رفتارها و ناخالصی های خود را در جبهه از دست داده بود. خوب به یاد دارم که همیشه زود عصبانی می شد و واکنش نشان می داد ولی در زمان جنگ، فقط در مواقعی که جان نیروهایش در خطر بود این حالت به او دست می داد.
به مادرم گفتم حسین آخر شهید خواهد شد و مادرم نیز حرفم را تأیید کرد.